این نوشته یک سال پیش در «پایگاه اطلاعرسانی شهر کتاب» منتشر شده بود.
صبح روز سهشنبه
هشتم آبان هشتاد و شش، وقتی از خانه بیرون آمدم که بروم دبیرستان و درس بدهم، خبر
نداشتم که چند ساعت قبلش قلب قیصر امینپور از کار افتاده است. آن موقع من دانشجوی
سال دوم لیسانس ادبیات بودم و فقط هفتهای دو زنگ زبان فارسی 1 درس میدادم. ما
دیروزش با قیصر کلاس داشتیم. دوشنبه عصر. آخرین کلاسی که قیصر رفت.
کلاس ما کلاس
نگارش 2 بود. نگارش درس بلاتکلیفی است. بین درسهای کارشناسی ادبیات که همه جنبهی
تحقیق و مطالعه دارند، این تنها درسی است که میشود کمی هم جنبهی خلاق داشته
باشد. میگویم میشود، چون لازم نیست. میشود هم نداشته باشد. میشود راجع به
ویرایش و نگارش علمی و مقالهنویسی حرف زد که با روح رشته هم بیشتر سازگار است. میشود
هم نگارش 1 از آن حرفها زد و نگارش 2 حرفهای دیگر. هر چه بود قیصر آن ترم از آن
حرفها نمیزد. یادم هست که بچهها نوشتههایشان را میخواندند. خودش یادم هست که
یک بار «غروب جلال» را آورد. یکی از بچهها تکهای از کتاب را خواند او دربارهاش
حرف زد. یک بار «داستان من و شعر» نزار قبانی را آورد. یک بار دربارهی «داستانهای
رمی نو» موراویا حرف زد. همین که یک استاد ما موراویا خوانده باشد خیلی عجیب بود.
البته از قیصر عجیب نبود؛ اگر کسی میشناختش.
من قیصر امینپور
را از کودکی شناختم. درواقع کاملاً اتفاقی. خواهرم که خیلی هم آدم کتابخوانی نبود،
«آینههای ناگهان» را گمانم توی نمایشگاه کتاب مدرسه خریده بود. اولین بار وقتی که
او شعرهای کتاب را بلندبلند میخواند شنیدمشان. شبیه چیز دیگری که شنیده باشم
نبودند. مخصوصاً شعرهای نیماییاش. کوچکتر از آن بودم که بفهمم آن شعرها دقیقاً از
چه چیزی حرف میزنند. اما وقتی میشنیدم «این روزها که میگذرد هر روز/ احساس میکنم
که کسی در باد/ فریاد میزند» یا «نام تو را/ روزی تمام غارنشینان/ بر سنگها
نوشتند/ و سنگها از آن روز/ جنگل شدند»، اینها تأثیری مسحورکننده بر من داشتند.
بعد شروع کردم خودم کتاب را خواندن. آن نسخهی کتاب هنوز توی خانهی پدرم است. اگر
ورقش بزنید میبینید که خیلی خوانده شده. شیرازهاش تقریباً از هم پاشیده. توی
کتاب هم پر از خطهایی است که من و خواهرهایم زیر سطرهای کتاب کشیدهایم و علامتهایی
که کنار اسم شعرها گذاشتهایم. من کمکم بزرگتر شدم و شاعرها و نویسندههای دیگری
را شناختم. اما رابطهی من با آینههای ناگهان و قیصر امینپور شکل دیگری داشت.
مثل کسی که همهی دنیا را بگردد و باز به زادگاهش وابستگی و تعلق داشته باشد.
توی اتاقم کمدی
داشتم که روی درش عکس چند تا شاعر و نویسنده بود. فکر میکنم اولین عکسی که آنجا
چسباندم عکس قیصر بود. بعد عکس فروغ، سلین، یوسا، آلیس مونرو و چند نفر دیگر هم
اضافه شد. عکس قیصر را از توی مجلهی چلچراغ بریده بودم. از شمارهای که پروندهای
دربارهی او داشتند. این شاید اولین بار بود که من چهرهی قیصر را میدیدم. گذشته
از این که اینترنت این شکلی نبود و رابطهی آدمهای مشهور با مردم عادی شباهتی به
امروز نداشت، نه قیصر اهل مصاحبه بودکه عکسش توی روزنامه بیاید و نه من کسی بودم
که دوست داشته باشم بروم او را از نزدیک ببینم. رابطهام با او رابطهای شخصی بود
از خلال صفحات کتابهایش. من توی سایه بودم و از او هم فقط شبح شاعرش را میدیدم. من قرار نبود چیزی جز همان شبح ببینم و او هم قرار نبود من را ببیند.
این که میگویم
دوست نداشتم، به این دلیل است که واقعاً چیز دور از دسترسی نبود. من دبیرستان را
توی همان مدرسهای گذرانده بودم که آن روز، هشتم آبان داشتم میرفتم آنجا درس
بدهم. این مدرسه توی خیابان دولت بود. از مدرسهی ما تا خانهی شاعران پیاده راهی
نبود. آن روز صبح هم سر راه مدرسه از جلوی خانهی شاعران رد شدم. چیزی ندیدم.
نشانهای نبود که خبر از فاجعهای بدهد. دبیرستان که میرفتم یکی از همکلاسیهایم
آنجا کلاس میرفت. البته قیصر به او درس نمیداد. گمانم به بچههای ترمهای
بالاترشان تدریس میکرد. اما میشد او را آنجا دید. گاهی مراسمی و جلسهای هم بود.
ولی من سراغ قیصر نرفتم. کاش رفته بودم.
شاید میترسیدم
با قیصر امینپور واقعی روبرو شوم. چندین شاعر و نویسنده را دیدهام و فکر کردهایم
که شخصیتشان به اندازهی کتابهایشان جالب نیست. چند نفر تا به حال به من گفتهاند
که کاش اصلاً فلانی را ندیده بودم. اما قیصر برعکس همهی آنها بود. خودش از کتابهایش
هزار بار بهتر بود. شاعری خوب بود و آدمی بینظیر. از آنها که گاهی با خودت فکر
میکنی چطور بین این همه کثافت و حقارت اطرافشان دوام میآورند. از آنهایی که
وقتی شناختیشان، میبینی که مثل کس دیگری نیستند. میبینی نبودنشان خلئی پرنشدنی
به جا میگذارد.
آن روز، سهشنبه
هشتم آبان، وقتی زنگ اول تمام شد، آمدم توی دفتر و شروع کردم به صبحانه خوردن. چند
دقیقهای گذشت و باید کمکم زنگ را میزدند که موبایلم زنگ خورد. آن طرف خط دوستم
بود. چیزی پرسید به این معنی که خوبی؟ گفتم «آره. چطور مگه؟» گفت «خبر نداری؟» گفتم «نه. چی شده؟» گفت «قیصر فوت کرده». نتوانستم چیزی بگویم. یعنی گفتم «باشه» و
قطع کردم اما فکر نکنم شنیده باشد. صدایم در نمیآمد. بغض گلویم را کیپ بسته بود.
باقی معلمها داشتند بلند میشدند بروند سر کلاس. من یک کم روی همان صندلی نشستم
شاید حالم بهتر شوم. دیدم نمیشود. رفتم یک لیوان برداشتم از آبِ شیر پر کردم و خوردم.
همین که آب پایین رفت دوباره بغض گلویم را بست. دوباره آب خوردم و دوباره همان.
مشاور پایه آمد. گفت «چرا کلاس نمیری؟» گفتم «یه خبر بد شنیدم». گفت «آقای امینپور؟
استادتون بود؟» گفتم «دیروز باهاش کلاس داشتیم». گفت «حالا بشین تا حالت جا بیاد».
یک بار دیگر هم
من با خبری دربارهی قیصر غافلگیر شده بودم. وقتی سوم دبیرستان بودم، توی المپیاد
ادبی قبول شدم. دست آخر هم کنکور ندادم و با مدال المپیاد رفتم دانشگاه. توی مرحلهی
آخر المپیاد، روزهایی که میرفتیم باشگاه دانشپژوهان و سر کلاس مینشستیم، گاهی
بین کلاسها برایمان دیدار میگذاشتند. علیمحمد حقشناس، ژاله آموزگار، حسن
انوری، محمدعلی اسلامی ندوشن و مظفر بختیار آمدند. هرکدام کمی صحبت میکردند و بعد
به سؤالهایمان جواب میدادند. برنامهی این دیدارها هم از قبل معلوم بود. اما یک
روز که توی باشگاه بودیم، وسط روز گفتند که امروز با قیصر امینپور دیدار دارید.
من چند وقت پیش یک چیزی نوشته بودم دربارهی قیصر. زیاد طولانی نبود. زنگ زدم خانه و خواهرم از پشت
تلفن متن را برایم خواند و من نوشتم. وقتی قیصر وارد کلاس شد خانمی که مسئول هماهنگی بود گفت «یکی از بچهها متنی رو آماده کرده. اجازه میدید بخونه؟» گفت «خواهش میکنم.
هر چی برنامهی شماست.» و من آن متن را خواندم. نوشتهای احساساتی بود و توش با
اسم شعرهای قیصر بازی کرده یا به تکههایی از شعرها اشاره کرده بودم. این قدری بود
که بفهمد این را کسی نوشته که شعرهایش را خوانده. وقتی تمام شد، گفت «عکس خوبی
گرفته بودی، اما سوژهت زیاد به درد نمیخورد».
قیصر از همان
دیدار اول مرا جذب کرد. دیگر شبیه عکسی که به در کمدم چسبانده بودم نبود. تنش نحیف شده بود و صورتش لاغر. میدانید که قیصر سالها پیش از آن، یعنی سال هفتاد و هشت
تصادف سختی کرده بود و تا آخر عمر دچار پیامدهای آن تصادف بود. بدترینش این که
کلیهاش از کار افتاده بود. یک بار پیوند زده بود و بدنش پیوند را پس زده بود و
قیصر دوباره مجبور شده به دیالیز. آن اواخر، سال هشتاد و شش، گویا قرار بود دوباره
عمل پیوند انجام دهد اما کار به آنجا نرسید. سکتهی قلبی از پا درش آورد. داشتم میگفتم
که لاغر و نحیف بود. مو و ریش کمی بلند جوگندمی داشتم. صدایش خش داشت و خیلی با
طمأنینه حرف میزد. معمولاً طنز کمرنگ و ظریفی هم در حرفهایش بود. آن روز دربارهی
تفاوت زیباییشناسی سنتی و نو حرف زد. حرفها و مثالهایش خوب یادم هست و چندین
بار سر کلاس تکرارشان کردهام.
خوشاقبال بودم
که وقتی به دانشگاه رفتم، همان ترم اول با قیصر کلاس داشتم. کلاس رودکی و منوچهری.
هر چه بیشتر قیصر را میدیدم، بیشتر دوستش میداشتم. برخلاف بعضی استادها که
فهمیده و نفهمیده اسم و اصطلاح دهنپرکن توی حرفشان میآوردند که مثلاً سوادشان را
به رخ بکشند، قیصر خیلی متواضع و بدون ادا بود. با آن همه شهرت، با آن هم مطالعه
ذرهای خودنمایی در او نبود. سر جایش ولی نکتهای میگفت که درکت را از یک شعر عوض میکرد. هنوز بعضی از شعرهای رودکی با صدای قیصر در گوش من مانده. با آنکه
خیلیها آنجا همیشه درگیر بدگویی و دشمنی با هم بودند، از او ذرهای کینه ندیدیم.
مثل آینه صاف بود. کسانی که او را اصلاً نمیشناختند از دور دربارهاش قضاوت میکردند
که حتماً آدمی ایدئولوژیک و حکومتی است و لابد متعصب و مثلاً با شاملو و فروغ ضدیت
دارد. او کاری به کار این آدمها و قضاوتهایشان نداشت. از آن طرف هم محافل دولتی
روی چندان خوشی به او نشان نمیدادند چون احساس میکردند که او از آن شمایل هنرمند
محبوبشان فاصله گرفته. حتی ظاهراً جایزهی کتاب سال را به او نداند چون میترسیدند
قبول نکند. قیصر اما بزرگمنشتر از اینها بود که واکنشی به آنها نشان دهد.
وقتی که من ترم
دوم دانشگاه بودم قیصر مرخصی گرفت. حال جسمیاش خیلی بد شده بود. با این حال کسی
فکر نمیکرد که قیصر به این زودی رفتنی باشد. امید بود که پیوند بزند و از شر دیالیز
و رنجش خلاص شود و جانی بگیرد. وقتی که پاییز هشتاد و شش به دانشگاه برگشت فکر میکردیم
که بهتر شده. نمیدانم خودش چه فکری میکرد. هیچوقت چیزی از دردش بروز نمیداد.
نه به ما که دانشجویش بودیم؛ دوستهایش میگویند پیش آنها هم شکایتی نمیکرد.
گاهی از پلههای دانشکده که بالا میآمد چین خستگی و درد را روی صورتش میدیدی.
ولی هیچ کس فکر مرگش را نمیکرد.
آدم همیشه فکر
میکند اگر از قبل میدانستم، شاید چیزی به او میگفتم که در دلم نماند. ولی من بی
این که بدانم، یک بار همان هفتههای آخر، چیزی که در دلم بود به او گفتم. توی کلاس
از این حرف زده بود که شاعرها گاهی بعداً توی شعرهایشان دست میبرند. بعد از کلاس
موقع پایین رفتن، توی آسانسور به او گفتم «خود شما هم این کار رو کردهید. وقتی
که شعرهای آینههای ناگهان رو دوباره توی گزیده اشعارتون چاپ کردید». گفت «پس
شعرهای من رو خیلی با دقت خوندهی». گفتم «من با شعرهای شما بزرگ شدهم».
آن روز، توی
دفتر مدرسه، هر چه صبر کردم حالم بهتر نشد. بالأخره رفتم کلاس. نمیدانم چه قیافهای
داشتم ولی بچهها همه فهمیدند که اتفاقی افتاده. کلاسی که همیشه باید با ضرب و زور
آرام میکردم بلافاصله ساکت شد. گفتم بنشینند و در سکوت بینشان برگه پخش کردم. آن
روز باید املا میگفتم. کتابهای زبان فارسی آن موقع چند تا درس املا داشتند که
تعداد زیادی گروه کلمه پشت سر هم ردیف کرده بودند. شروع کردم به املا گفتن و سختترین
کار این بود که گریه نکنم. کلمهها را انگار طوری انتخاب کرده بودند که دربارهی
قیصر باشد و من باید هرکدامشان را آرام، دو بار با آن گلوی بغضگرفته میخواندم.
توی کلمهها قلب و فؤاد بود، خلأ اساسی بود، لاغر و نحیف بود، وابستگی و تعلق بود،
متألم و دردمند بود، اسف و اندوه بود، عواطف و احساسات بود، آغاز فاجعه بود، تعزیه
و مرثیه بود.
یادم نیست تا
آخر زنگ چطور سر کردم. زنگ که خورد از مدرسه زدم بیرون و راه افتادم سمت دانشگاه. آنجا
هنوز مترو نبود. سوار تاکسی شدم. رادیو آهنگ «سراپا اگر زرد و پژمردهایم» را
گذاشت. تمام که شد، گفت «ترانهای شنیدید با صدای زندهیاد ناصر عبداللهی و شعری از
مرحوم قیصر امینپور». و من اولین بار بود که شنیدم «مرحوم» قیصر امینپور. بغضی
که چند ساعت داشتم ترکید و شروع کردم به هقهق کردن. سرم را تکیه داده بودم به
شیشه و بیهوا گریه میکردم. بچهای سوار تاکسی بود. از مادرش پرسید: «مامان، چرا
این آقاهه گریه میکنه؟» مادرش گفت: «چون ناراحته مامان جون».
No comments:
Post a Comment